Archive for فوریه 2014
بادکنکِ قرمزِ کوچک
عشق در خیال من یک بادکنکِ کوچکِ قرمز است. بهتر بگویم عاشق. منظورم از این بادکنکهای کوچکِ گازی است که سرخوش و شیطان و سبک و هوایی هر لحظه میخواهند پربگیرند و بپرند. نه این بادکنکهای معمولی که فوتشان میکنند و بادشان میکنند و پُرشان میکنند و ولشان میکنند. نه از اینها که زیرِ دست و پای همه میپلکند و آخر هم همان زیرِ دست و پا میترکند. عشق، عاشق، برای من هویت سبک و میرا و ظریف و شیطانی شده که به نخی بند است. به زمینی که زمینگیرش شده، عاشقش شده. شاید برای دیگری و روز دیگری برای من عاشقی چیز دیگری بوده. نیلوفری پیچیده به هم، سایهای خنک، آفتابی گرم، ساحلی هوسبار یا بویی نفس گیر. اما اینجا که من هستم و رسیدهام، عشق بادکنکِ کوچکِ قرمزِ گازداری است که جنسش هوایی شدن است و هوایش زمینی ماندن. زندگی همین است. آدم را با خود میبرد و به خود میآورد.
بادکنکِ کوچکِ قرمز چنان بالا و پایین میرود و تکان میخورد انگار که میخواهد دنیا را دنبالِ نخش از جا بکند و به آسمان ببرد. انگار که میتواند. انگار نه انگار که خوشیاش و بودنش به مویی بند است و به آنی. راستش این است که بادکنکِ کوچکِ قرمز انگار خودش هم میداند. انگار خوشش میآید هی کندن را محک بزند و بندِ امنی را که پابندش کرده و وجودش را تنیده به جایش، به جای زمینگیریاش محک بزند. ذوق کند از گرهِ محکمی که به ماندن خورده. گرهی که ماندنیتر است از جانِ نماندنیِ خودش. بعد میروی به خیالِ این که این بند و گره جنسش چیست. اسمش چیست. راز ماندن و واندادنش چیست.
هر کسی از ظنِ خود انگار بندِ بادکنکِ عاشقی را میبندد. در شکل غمانگیزش به شک و اعتماد. من اما درسم از اعتماد به عشق رسیدن نبود. از عشق رفتن شد تا باور، تا ایمان. چه اعتمادی هست به بندِ نازکی که قرار است تو را به دنیایت نگه دارد؟ چه اعتمادی است به دنیا؟ چه راهی هست غیرِ ایمان به رشتهی پیوندت؟ چه چارهای دارد رسیدن به یگانگی جز باور؟
اما بندِ بودنت اگر باز شود، اگر ببُرد، اگر نباشد، باید بادکنکِ باد شده و فوت شده باشی تا بشود به بعدِ نبودنت و چگونه نبودنت و با که بودنت فکر کرد. باید به چراییِ بستن فکر کرد وقتی جایت از زیرِ دست و پای این به آن رفتن است. بادکنکِ قرمزِ کوچکِ گازی را وقتی باز کردی میپرد. وقتی بریدی میبُرد. به آسمان میرود و گم میشود و هیچ وقت برنمیگردد و تا نفس هست میشود از این که اول مرغ بود یا تخممرغ گفت با خود و باقیِ زمینگیرهای هم قواره. باید زمینگیر باشی که به طناب پیچ کردن فکر کنی و عهد بستن و شکستن و باید بادکنکِ قرمزِ گازی باشی و بشوی که به ریشه کردن در بندها فکر کنی و به دل بستن و ایمان آوردن به ریشه و بند. پس از بریدنِ طناب، دنیا دیگر میشود. اگر بادکنکِ قرمزِ گازیِ قصهات بعدِ بریدن هنوز زیر دست و پایت پلکید، سخت نیست بفهمی و بفهمد با فوت باد شده و با باد جابجا میشود. اگر رفتی به بازی اعتماد به جای اعتقاد، باور کن اسم قصهات هر چه بوده … عاشقی نیست. عاشقی چیزی نیست که زیرِ دست و پا بیافتد. باور کن عشق شیشهای است که یک بار میتواند بشکند. باور نمیکنی؟ به نقطهی قرمز کوچکی که از دستت رفته نگاه کن که سر به ابرها گذاشته، یا به نقطهی کوچکِ زمین گیری که جای طنابِ وادادهات روی زمین جا مانده.
که همچو اشک از چشمت افتادم
یک جا رسید که خیال کردم دیگر دارم میمیرم. همه چیز سرِ جای خودش بود. اما من داشتم میمردم. از درون انگار ذره ذره خورده میشدم و خورد میشدم. تحقیری برای روحم بیش از این نمیشناسم که دیگر نتوانم شعر بنویسم و دیگر نمیتوانستم. چه کردم و چه دادم و چه باختمش بماند. حالا باز توانستهام به شعر بنویسم. این یعنی راه مرا گم نکرده. یعنی برگشتهام به خودم. خیلی خستهام، اما راضی.
این شعر تقدیم به یکی از رفیقترینهاست. مال امیدم. او هم با مطلع این نوشته نوشت. قرار است همزاد این چند خط را بنویسد و بگذاریم کنارش و من منتظرم.
من، اشکی هستم که از چشمِ آرامشی چکید و برگونهی سرنوشت غلتید و خیال خشک شدن اما ندارد.
در غربتِ چشمانِ تو، نادیده پنهان میشوم
از دیدهات میبارم و ناخوانده مهمان میشوم
.
غمگین رهایم میکنی، از چشم میپوشانیم
بر گونهات میغلتم و اینگونه عریان میشوم
.
از چشمِ تو میافتم و از چشمه میخشکانیم
بی من تو درمان میشوی، من بی تو ویران میشوم
.
یادم فراموشت شود، در قطرهها و اشکها
همراهِ جاریِ غمانگیزِ رقیبان میشوم
.
از شوریِ چشمِ تو یا از شوربختیهای من
زخمِ نمک پاشیدهی شوریده بر جان میشوم
.
جانم به جا میماند از جاری شدن بر چهرهات
این ردِّپای قصهام تا خطِّ پایان میشود
.
من خشک خواهم شد ولی، آخر حوالیِ لبت
تکرار شوق و بوسه و فرجام و هجران میشوم
شب، برف، فتح
کاشیهای آبی که رقص میکنند و تاب میخورند و سر میخورند پیش چشمم به عقب، در نوری کمرنگ و بیرمق. حبابهای هوا که دور صورتم را پر و نفسم را خالی میکنند. آب ولرمی که بخار میشود در هوای سرد و تاریکِ زیرِ صفر و تنم را در آغوش گرفته و من با ریتم بیتوقف از آغوشش دستی میزنم و بیرون میکشم و دستی میزنم و باز فرو میروم، در آغوشش. گدازههای سرد برف که بر شانه و گردن و بازوهایم میچسبند و حرارت تنم آبشان میکند و نقطههای سرما روی پشتم میکارند. زیرِ برفِ شب شنا میکنم و دانههای برف به ماندهی تنم بیرون آب میچسبند و بخار میشوند و مست شدهام از ناسازیِ دلچسب سرمای سوزان هوا و برف و گرمای مطبوعِ آب. در مرزِ سرما و گرما دست و پا میزنم و از سرما به گرما فرار میکند تنم و از گرما به سرما.
انگار پارویی ذهنم را خالی میکند از سنگینی دلهره و تشویش و غم. یخ میکنم بیرونِ آب و غوطه میخورم در گرمای آب. تنم گرم میشود و هوای سرما میکند و بیطاقت بیرون میکشد از آب به هوای سرد و دانههای سرد و سفید برف. صورتم زیر آب نفس خالی میکند و گرم میشود و برمیگردد رو به هوای سرد و نفس میگیرد و یخ میکند با دانههای جابجایی که داغتر میشوند از سرما. سرد و گرم شدن پیاپی خالیم میکند از دنیا. میتوانم که به هیچ چیز فکر نکنم و رها شوم از قید دنیا.
آن وقتها که فوتبال بازی میکردم نمیفهمیدم چطور میشود دل به ورزشی غیر از این باخت. جادویی که همه میدویدند دنبال گوی گردی که تیم فاتح را معنی میکرد. خودت نبودی و بودی. یکی از پیکر تیمی بودی که فاتح میشد. یا همبازی تیمی که فاتح میشد. بازی فاتح شدن بود و بیمثال. روزی که زانوهایم جایم گذاشتند باور نمیکردم چطور میشود عاشقِ دست و پا زدن در آب شد. که نه حریفی هست، نه هم بازی، نه فاتح شدنی. به مرور و پیوسته که تن دادم به حجمِ دیگر گونهی هوای آب، بازی را فهمیدم. که هم بازیت آب است و هوا و حریفت خودت. باید فاتح خودت شوی. این که میفهمی آب و هوا رقیبت نیستند. باید خودت را پیروز کنی و نمیتوانی خودت را شکست بدهی. شکستی در کار نیست. یا خودت را فتح کردهای و توانستهای یا خودت تو را فتح کرده و توانسته. نگاه کنید به چهرهی شناگرانی که سر از آب بیرون کردهاند و به آخرِ خط رسیدهاند. خودتان میفهمید چه میگویم. در قانون و فضای آب شکستی در کار نیست. هر چه هست فتح است و هم بازی. باید از هوا کام بگیری و به آب بوسه دهی هوایی را که گرفتهای. آب را در آغوش بگیری و پیش بروی. دست به تن هوا بزنی برای پیش رفتن در تنِ آب. هر چه هست عینِ عاشقی است. یاد میگیری دست و پا نزنی. دل بدهی به همبازیهایت.
حالا، میانِ این شبِ تاریکِ زمستانی، یک همبازیِ شیطانِ تازه اضافه شده به این بازیِ شیرینِ فتح. دانههای سفیدِ برف که ناکجای سیاه آسمان را چشمک زنان سپید میکنند و تنت را قلقلک میدهند. تو به این فکر میکنی که چند همبازیِ دیگر هست و میشود باشد برای این بازی. به این فکر میکنی که یاد بگیری نترسی از تن زدن به سرما و سیاهی، حتی برهنه و بیدفاع. تا همبازیهای تازه پیدا کنی و لذتهای کشف نشده. انگار زندگی پر است از همبازیهای پنهان در جاهایی که باورت نمیشود کسی باشد جز دشمن و تیرگی.