Archive for مه 2014
شعر هم به گل مانده
من سخت خسته بودم و راهم نساخته
در من غروب سر زد و شب ناشناخته
پیچیده شد به چنبر بیچارگی چنین
آن من که تن نداد به این بختِ باخته
درد دمادم است و دریغ است و داغ دل
تردید بیترحمِ تا ریشه تاخته
آخر به خاک و خون و جنون ختم میشود
شریان خشم و شهوت شمشیر آخته
سد سکوت با چه صدایی شکسته شد
موسیقیِ به صورتِ سیلی نواخته
حرفِ نهفته ماند و گرفتارِ گفتنش
این در گلو، گلولهی گرم و گداخته
شهد و شراب دادمت و شوکران شدی
ای زهر ریخته به تنِ خشکِ یاخته
روز کارگری با دستهای خالی
روز کارگر برایم مثل روز عید شده. مهمترین روز در دنیای کار که همهی دنیایم را پر کرده دیگر و مرا کنده از هر چه و هر جا که بودهام. روز تسویه حساب بدهکاریهایم است با آدمهایی که همیشه عقبم از آنچه وظیفه دارم در برابرشان، روز آدمهای زندگیم. کارگرها. کارگرهای سخت کوش و مرد رند و ساده و لجباز و پر از معرفت و بدبین. اینجا که آمدهام هنوز تازهام. ریشه ندارم آن قدر که بگویم و بشود. آمدهام در فضایی که خوب تا نکرده با مردهایش، کارگرهایش. فضا خسته و بدبین و ناامید است. یک هفته دویدم که ثابت کنم اینجا وقت و جای جبران است و نشد. آن قدر کار زیاد است و دردسر فراوان که کسی وقت ندارد برای این بازیها. پاداش خواستم، کارت هدیه، هدیه، مراسم … نشد. آخر نتیجهی سماجتم شد برای هر نفر یک ساک و یک ساعت و یک دفترچه، خرت و پرتهای تبلیغاتی ته انبار که ارزش و جلوهای ندارد برایشان. و آن چه زور خودم میرسید نفری یک دانه شیرینی بود و یک برگ کاغذ چاپ شده.
عاقلانهترین نصیحت این بود که کوتاه بیا! اینها را ندهی بهتر است و این کار را نکنی محترمانهتر. اینها چالههای زندگیشان را میخواهند کمی پر شود جای این بازیها و اداها. حرف درستی بود. کارگرهای حاشیهی شهر آدمهای سختی هستند. مثل زندگیشان. اما من مدتی است از کوتاه آمدن کوتاه آمدهام. روز کارگرم را نمیتوانستم برگزار نکنم و اضافه کنم به فهرست طولانی کارهایی که زورم نمیرسد برایشان بکنم. چند جعبه شیرینی خریدم و نفری یک برگ کاغذ رنگی با خط خوش و حاشیه چاپ کردم که رویش از نام با برکتشان که روح و شخصیت کار است نوشته بودم و تبریک روزشان و سپاس از همت و همیّتشان. در آمد برگی چهارصد تومان و توی جلد مشمایی گذاشتیمشان روز قبل.
امروز صبح با دو تا از بچههای آشپزخانه قرار گذاشتیم و یک ربع زودتر آمدیم و لباس کار پوشیدیم و پشت کارت زنی ورودی به خط شدیم و بچهها با برگهها و جعبهی شیرینی پشت سرم. خبردار ایستادم و با هر چه قدر شناسی و احترام که بلد بودم، دویست و بیست و یک بار دست دادم و به چهرههای خواب آلود و متعجبشان لبخند زدم و صبح بخیر و خسته نباشید و روزت مبارک گفتم و برگه و شیرینی را تعارفشان کردیم.
تمام امروز سولههای عبوس و خسته و عصبانیمان پر شده بود از سرهای بالا و مهربانِ پر شده از لبخند. یکی پیش آمد و از طرف بچههای ایستگاهشان گفت خستگیمان در رفت. یکی خندید که ناقلا! یک میلیون هم میدادی این قدر نمیارزید. یکی که زبانش میگیرد ایستاد و کارش را رها کرد و با دو دست دست داد و برگشت و دوباره نشست سر ایستگاهش. برگشتم توی اتاقم و صورتم را پاک کردم و نشستم و نفس عمیق کشیدم. ننوشتم که دستهایم یخ کرده بود و میلرزید سر صبح که رفته بودم به میدان با دست خالی. از دیروز طی کرده بودم خرت و پرتهای تبلیغاتی را وقت بیرون رفتن تحویل بدهیم. تیرم به هدف نشسته بود و خوشحالتر از این نمیشد که باشم.
اگر از محصولات امروز کارخانهی ما خریدید، شک نکنید جنس خوب گیرتان آمده. مردهایی که آمادهاش کردهاند حالشان خوب و سرشان بالا و لبهایشان با لبخند بوده است. روزشان مبارک.