فرجام

شعر، ترانه و فکرهای مکتوب

Archive for مارس 2012

هر روزتان … نوروزتان …

with 3 comments

می‌دانم خیلی‌ها حوصله‌ی عید را ندارند. خیلی‌ها عید را دوست ندارند. اما حتی آنها هم می‌دانند، عید از آن چیزهاست که هیچ چیز جلودارش نیست. می‌آید و کار خودش را می‌کند و می‌رود. همه را مجبور به خودش می‌کند و حرف و منطق سرش نمی‌شود. پدرِ بزرگ‌ترها را درمی‌آورد تا دنیا چند روزی به کام بچه‌ها باشد و بچگی کردن.

من از آن دست آدم‌ها هستم که فرو رفته‌اند در این رگ و ریشه‌ی اهورایی. از آن‌ها که یلدا و نوروز پررنگ‌ترین شب‌ها و روزها است برایشان. از آن‌ها که حتی وسط عروسی هم با ای ایران می‌ایستند دست بر سینه و می‌خوانند و اشک می‌ریزند. از آن‌ها که حتی تا همین دو سال پیش که خنجر میان پرچم را به قلب‌مان فرو نکرده بودند، به هر بهانه‌ای همین پرچم سه رنگ نقش دار را در آغوش می‌کشیدند و می‌بوسیدند. از آن‌ها که بدون زبان فارسی آدم دیگری هستند و با آن آدم دیگری، ایران و تهران گلدان من است و بیرون این گلدان حتی خراب و ویران، می‌دانم نمی‌مانم و زود و تلخ می‌میرم.

این رگ و ریشه‌ی اهورایی اما برای من شکل کوروش و داریوش و ریش بلند بافته و لباده و نقش برجسته‌ی سیمرغ و اسب و خر هخامنشی نیست. از این که ساکن خاک دیرینه‌ای هستم راضیم، اما افتخاری برایم ندارد. لااقل با این سر و شکلی که امروز زندگی می‌کنیم ندارد. بیشتر دوست دارم بدانم آنها که روزگاری زیر پرچم ایران بوده‌اند و امروز نیستند چقدر به آن روزها افتخار می‌کنند و چقدر دوست دارند زیر این پرچم برگردند. این مهم‌تر است برایم تا ادعای ارث پدری کردن بر تا کجای دنیا که دیروز ایران من بوده. می‌دانم قوم سخت کوش ولی عبرت ناپذیری بوده‌ایم. می‌دانم از هزار هجوم و تاراج با همین سنت‌ها زنده بیرون امده‌ایم و این یعنی هزار بار باز گذاشته‌ایم هجوم و تاراج به سرمان بریزد. می‌دانم مردم شادی نیستیم. می‌‌دانم مردم یکپارچه‌ای نیستیم. می‌ترسم حتی ملت نباشیم. می‌دانم نیاکان این خاک خلق و خوی نیک کم نداشته‌اند و خوب است کوشش کنیم به داشتنش. اما گمان نکنم بخواهم به عهد و رسم آن دوران زندگی کنم. پادشاهانی که دادگرترین‌شان هم گردن زدن و از چشم تپه ساختن منصفانه‌ترین مجازاتشان بوده و هر چه بوده روزگاری بوده که گذشته. اما ما حتمن بهترین مردم دنیا نبوده‌ایم. اگر بودیم حالا این‌جا نبودیم. اگر اینجا هستیم لابد عیب و علتی داشتیم و داریم که باید بشناسیم و درمانش کنیم. درمانش هم شبیه نیاکان اهورایی شدن نیست. یاد گرفتن از آن‌هاست و عبرت گرفتن از آنها.

من با همه‌ی عشقی که به این خاک دارم تا سه پشت خودم را بیشتر نمی‌شناسم و شک ندارم تا بوده‌اند کشاورز و کارگر و سرباز بوده‌اند و گمان می‌کنم در این بی فخر بودن‎‌ها گناهی نیست. نوروز برای من به دوش کشیدن پرچم سنگین یک امپراتوری ورشکسته‌ی 2500 ساله نیست. چیزی است بسیار ساده‌تر و خواستنی تر. سفره‌ای پر از زندگی است که مادربزرگم می‌چیده و اسکناس نویی است که پدر از میان حافظ می‌کشیده با غزلی. دید و بازدید زورکی است از کسانی که خیلی را همین سالی یک بار می‌بینی و بعدها می‌فهمی خوب شد که رفته‌ای و دیده‌ای. حس و حال و هیجان دویدن و مسابقه‌ی خانه تکانی شب عید را سر وقت بردن است. من هم مثل همه بارها دیده‌ام لحظه‌ی سال تحویل هیچ معجزه‌ای اتفاق نمی‌افتد و باز هم دویده ‌ام. حتی آن‌ها که غر می‌زنند هم می‌دانند و می‌دوند و به موقع نو می‌شوند، همین طور که غر می‌زنند. نوروز وادار شدن به بهار است.

تحویل سال قرار نیست معجزه کند و غم‌ها را بشوید و کینه‌ها را ببرد و ظلم‌ها را تمام کند. تحویل سال اصلن قرار نیست معجزه کند و معجزه‌اش همین است. تحویل سال برای من فقط یعنی این که ملتی قرار گذاشته سالی یک بار، یک روز، در لحظه‌ای با هم به غم و ظلم و تلخی بخندد و شادی کند. بی آن که درمان و چاره‌ای برای این همه تلخی داشته باشد.

باور کن دیر نمی‌شود برای غصه. از چیزی هم عقب نمی‌مانی. همه تلخی‌ها به عمر یک تاریخ، هستند و بوده‌اند و خواهند بود. یک روز رهایشان کن وقتی یک سال تو را رها نمی‌کنند. میر نوروزی عید بچه‌ها هستند. بگذار امیری کنند. بگذار حتی کودکی خودت هم کمی نفس بکشد. این هیچ ربطی به هیچ نیای اهورایی ندارد. این سنت و سفره را ملتی رنج کشیده و محروم از آزادی یک تاریخ است به دوش کشیده‌ و شمعش را روشن و سبزه‌اش را سبز نگه‌داشته. باور کن آن‌ها هم مثل من و تو آدم‌های غمگین و ستم‌کشیده‌ای بوده‌اند. باور کن اگر نوروز یادگار روزگاری طلایی بود نوروزمان پیروز نبود. هر روزمان نوروز بود.

غم را دوام بیاوریم. نوروز شاید تنها روزی است که همه ما ملتی هستیم با نام و نشان. به نام ایرانی. هم را تنها نگذاریم. نگذاریم غم و ستم همین یک روز تازگی و کنار هم بودن را هم از ما بگیرد. هم را تنها نگذاریم.

عیدتان مبارک. غم‌تان کم. لب‌تان پر خنده.

Written by فرجام

مارس 19, 2012 at 8:58 ب.ظ.

نوشته شده در نوشته ها