Archive for آوریل 2016
نترس
روی سنگ قبر عزیزترین آدمی که از دست دادهام نوشته: دلم از وحشت زندانِ سکندر بگرفت. عزیزترین آدم از دست رفتهی زندگی من پیرمرد بینظیری بود. سرسخت و دانا و مهربان و نترس. عمر و آزادی و آرامش و خانه و فرزند داده بود پای سرسختی و عقیدهاش، هر کدام را بیش از یک بار. برای همه نماد ایستادگی بود و شجاعت و ایمان. وقتی عقل من به داشتنش رسید، نوجوانی شده بودم پر از تردید و شوق و سرکشی و بسیار شیطان و پیرمردی شده بود در قدمهای آخر، رنجور و کم حوصله و خسته، اما هنوز سربلند.
روزهای کم اما کوبندهای واقعاً داشتمش. از کاسهی عمیق چشمان درشتش و از زیر ابروهای سفید پرپشتش خیره میشد به من که تند و بیوقفه میگفتم و میپرسیدمش. نگاهش دلم را میلرزاند، پر از غم و نگرانی، آمیخته با عطوفت بینظیری که جایم را در دلش برای دیگران علامت میگذاشت. و هیچ کس دلیل این محبت یگانهاش را به من نمیدانست، حتی خودم.
یک روز، از آن روزهای آخر، که باز نشسته بودم پای بَرخوانیهای تمام نشدنیاش از شعر و پشت هم میپرسیدمش از عشق و مرگ و وصل و فصل، ناگهان نگاهم کرد و پرسید: میدانی که چقدر میترسی؟
گفتم از چی؟
گفت: از تنهایی.
گفتم نمیترسم.
گفت خیلی باید ببازی تا تازه بفهمی.
گفتم از کجا میدانید؟
گفت من تو را زندگی کردهام پسرجان.
گفتم باور کنم شما از چیزی بترسید؟
عمیق نگاهم کرد. چشمهایش را بست. با صدای خوش و خشدارش که پیری چنگ میزد و غرور کم نمیآوردش دم گرفت: خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم … به «دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت» که رسید چشمهایش را باز کرد و نگاهم کرد. در مردمک مردی که زندگیش زندان را به ستوه آورده بود، چیزی میلرزید.
وقتی مُرد، در آن زمستان سرد پر از نکبت ناکامی، مثل بدبختها، مثل ترسوها، مدتها پنهان شدم. سالها گذشت تا یاد حرفش بیافتم. تمام سالهایی که نماد سرِ نترس بودم برای دیگران، یادم میآمد چقدر بیشتر از من از تنهایی ترسیده و چه توفانی ساخته از ترسش تمام عمر و چقدر خسته بود از تنهایی، وقتی فکر میکردم فهمیدمش و چقدر خوب تمام عمر مرا دید در یک نظر.
کنار سنگش که مینشینم، دست میکشم روی کلمههای زندان و دلم. خاک را با انگشت میروبم از گودیشان. حرفهایش میپیچد لای درختهای ابن بابویه. اول عشق دنبال آدم میگردد، آخرش آدم دنبال او. شاید هیچ وقت هم را پیدا نکنند. آدم از ترس است که یکجا نمیماند تا پیدا کند یا پیدایش کنند.
چشمهای خیسش را بست. رویش را از من برگرداند و خواند: رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم…