Archive for نوامبر 2013
چهل ساله
چهل ساله شدم. چند روز پیش از کارخانه بیرون آمدم و خودم را بیکار کردم. سعی کردم این چند روز را به خودم سادهتر بگیرم و سعی کردم آرامش را برگردانم به خودم، ذهنم و اطرافیانم.
ده ساله که شدم خواهرم در راه بود که بیاید و در آخرین لحظات قبل از تحویل آن سال، که کبیسه بود، آمد. بیست ساله که شدم عاشقیتی که باقی عمرم را رقم میزد در راه بود و چهارده اسفند همان سال رفیق همخانهی امروز عاشقی را در من حک کرد. سی ساله که شدم حجیمترین حجم عشقی که در من میگنجد در راه بود و تا پیش از شروع زمستان پسرکم پا به این دنیا گذاشت و در دل من.
حالا چهل ساله میشوم. خواهرکم سی ساله میشود. عشقم بیست ساله و پسرکم ده ساله. و من امروز منتظر چیزی نیستم. بیکار نشستهام کنار کسانی که دارمشان و سعی میکنم خودم را مرور کنم و زندگیم را، پیش از آن که بخواهم دوباره شروع کنم. از زندگی نمیترسم. دیگر نمیترسم. من همیشه سختروزی بودهام. به هر چیز خواستهام رسیدهام. گیرم به سختترین راه. حس میکنم آرزویی ندارم دیگر. منظورم آرزویی است که برایش بخواهی زمین و زمان را زیر و رو کنی. آرزویم شاید همین حفظ داشتههایم باشد.
حس میکنم علف هرزی بودهام که جای بیربطی روییده و خواسته هرز نماند و هرز نباشد. میگویم هرز چون آنچه دارم و بلدم و دوست دارم هیچ وقت شبیه این روزگار و کالای بازار این روزگار نبوده. دوست داشتم کارم نوشتن باشد که شبیه شوخی است در این زمانه. دوست داشتم معلم باشم. نشد، چیزی نمانده در دستم برای یاد دادن. دوست داشتم آرام و مهربان و همراه باشم با آنها که دوستشان دارم. نشد، جنگ با روزگار خط انداخت به نگاهم و خشونت بارِ رفتارم کرد. دوست داشتم شاعر باشم. آنها که مرا میخوانند هم اما نوشتن و شوخ طبعی را ترجیح میدهند.
خیال نمیکنم پایانِ راهم یا تهِ بن بست. خیال نمیکنم جا ماندهام از زندگی. من از آنها بودهام که هیچ وقت کوتاه نیامدم روبروی زندگی. هر چه را خواستهام آن قدر ایستادهام تا به دستم آمده. امروز دریغ و خواستهی دور از دستی دیگر ندارم. مانده که بجنگم تا آنچه را دارم نگه دارم… فقط خستهام. خیلی خیلی خسته.
چند روز دیگر هم به خودم خستگی در کردن هدیه میدهم و باز بلند میشوم، به باقی جنگم با این بخشندهی سختگیر و نفسگیر و پیگیر که نامش زندگی است. چهل سالِ شیرین و خوبی بود. چهل سالِ خیلی خیلی سختی. کنارِ آدمهای خوبی این راه را آمدم . این بهترین باقیماندهی این راه است.
ممنون از شما که آن چه نوشتم را خواندید و بزرگترین عطش مرا در زندگی سیراب کردید.
قاب
امروز برای اولین بار در چند سال گذشته به هیچ تماس تلفنی جواب ندادم. دلم تنگ شده بود برای شهر شلوغم. برای سر حوصله و آرام لولیدن میان آدمهایی که میدوند و تنه به هم میزنند برای رسیدن به ساعتها ترافیک توی ماشینها. دلم برای هدر دادنِ بیخیالِ ساعتها تنگ شده بود. توی سرم انگار شکلها سوهان میخورند. میخواهم کار با چوب را شروع کنم. باید طرحی داشته باشم. هر چه بود شکلهای تیز و تند و هندسی بود. از صبح کم کم انگار گوشههای تیز شکلها منحنی میشوند، آرام میشوند، رام میشوند.
در فاصلهی بینِ دو موجم انگار. وقتم کم است و تنگ. باید نفس بگیرم و آماده شوم. شعرهای قدیمی که از اینجا جا ماندهاند نشانههای خوبی یادم میاندازند. نشانههایی خوب و مهم. این شعر را انگار خودم نوشته باشد در سوگ خودم، در سالِ هشتاد و شش. وقتی انگشتهایم دشمنم شده بود. وقتی لکههای سیاه ریزِ روی پوستم به بازیم گرفته بود.
روزی که دلِ منِ خونه خراب
خونهی خندهی خاموشِ تو شد
وقتی خلوتِ قدیمیِ یه قاب
خود فراموش و هم آغوشِ تو شد
بهترین بهانهی باورِ باغ
عکسِ خندونِ تو بود و بودنت
رنگِ دیوارِ برهنهی اطاق
شرمِ تبدارِ شبونه دیدنت
اما تو زدی به راه و خنده مرد
بوی باغ از تنِ این خونه پرید
ردّ پات آخر جاده جون سپرد
بی تو قصهی سفر به سر رسید
باغِ بیداری و رویای بهار
داغِ بیخوابیِ بالینِ تو شد
عاقبت قابِ غریبِ غصه دار
قفسِ خندهی غمگینِ تو شد
آبان 86
کمی تا قسمتی ابری
عجیبترین روزهای زندگیم را گذراندم. از کارخانهای که دو هزار و دویست و نود روز در آن گذراندم بیرون زدم. به حرمت روزهایی که داشتیم و رفاقتهایی که ساختیم از روزی که تصمیم گرفتم تا امروز که تمام شد، چیزی ننوشتم و گذاشتم تمام بغضها و حسرتها و خشمها و عشقها بیرون بزند و تمام شود و جایی نوشته نشود. امروز هم حس میکنم تجربهام زیباتر و عمیقتر و نابتر و هولناکتر از آن بود که با نوشتن و جار زدن خرابش کنم. اما جایی که کم آوردم و بغضم ترکید در آغوش گرفتن کارگرها بود وقتِ خداحافظی. مردهایی که در سرما و گرما پا به پا آمدند، مردانه آمدند و نان زحمتشان را به خانه بردند. سهم زحمتشان بیشترین بود و سهمِ نانشان کمترین. سرم بلند نمیشد به دیدنشان. یاد همهی سخت گرفتنها و تندی کردنهایم میافتادم. من آدمِ این کار نبودم و به عشق کنارِ این آدمها بودن این همه را دوام آوردم و مشفول بودم به کار کشیدنِ بیشتر از دوش آدمهایی شریف و زحمتکش. چیزی از من زیرِ پا ماند وقتی این شش سال را شروع کردم و چیزی از من جا ماند وقتی از در زدم بیرون و تمامش کردم. شش سالِ گران و گران قدری بود. یاد گرفتم صبورتر باشم. با ثباتتر. پیگیرتر و سخت کوشتر. شش سالِ سختی بود. یادم رفت مهربانتر باشم. آرامتر و شاعرتر. شش سالِ بیتکراری بود کنارِ آدمهایی بیتکرار. بساطم را که جمع میکردم، یادگاریهایی پیدا کردم که جایشان اینجا خالی است. این روزها که خلوتترم و بیکار، ورقی میزنم به این خاطرهها.
آیا میتوانم این همه دوری و خاطره را تاب بیاورم؟ … میتوانم! من چیزی را مینویسم که باورش دارم. هنر ترک کردن را من نوشتهام.
کمی تا قسمتی ابری، میان صاف و بارانی
هوای شعرهای من، نه عصیانی، نه ایمانی
کمی تا قسمتی ابری، جوانمرگیِ یک سایه
که وقتی ابر میبارد، نه سر دارد، نه سرمایه
کمی تا قسمتی ابری، هراسِ ابرِ باران زا
کمی تا قسمتی یعنی، طلاقِ ابرکی نازا
کمی تا قسمتی ابری، عزای درس پرسیدن
خیالِ خامِ تعطیلی، دعای برف باریدن
کمی تا قسمتی ابری، هوای توست انگاری
مرا در خواب میبینی، نمیبینی که بیداری
دی 85