Archive for سپتامبر 2013
ساحل
ساحل دریا خصلت آدمها را دارد. مثل آدمها حال و هوایش بالا و پایین دارد. گاهی آرام، گاهی بیقرار، گاهی طوفانی و کف به دهان. مثل آدمها هم شخصیت دارد. هر ساحلی مثل یک آدم است. بعضی معمولی و پذیرا، بعضی زیبا و مغرور، بعضی بدقلق و غیرقابل تخمین. به هر ساحلی زدن مثل شروع یک رابطه است.
ساحل شبیه رابطه است. میشود ماسهای و نرم و گرم باشد و بی خطر. با عمق کم شروع شود و با شیب آرام و بیخطر پیش برود. پذیرنده و امن و معاشرتی باشد. بدیش اما شلوغی است. نمیشود با دریایت تنها باشی و مدام باید بپایی که به دیگری بر نخوری. میشود زلال و گرم و فریبنده باشد مثل آبهای آزاد. باید اما به جان بخری نیشها و زهرهایی که کمینت نشستهاند زیر آب. میشود آب کم عمق و تا کمری باشد که ناگهان زیر پایت را خالی میکند. میشود حصار حفاظت شدهای را تجربه کنی بدون خطر که تا دور میگیری به رفتن صدای سوت مهارت را بکشد.
من چند روز پیش اما ساحل عجیبی را ملاقات کردم در سفر. پشت یک سری خانه بدون ورودی اصلی، یک ساحل سنگی با سنگهایی که پایت را زخم میکردند در ساحل. مرزِ آب یک شیب شدید و سنگلاخ بود که دریا بیامان موج میکوبیدش و هر چه بود را میروبید. سنگهای بزرگ با موج بلند میشدند و به هر که جرات کرده بود پا به آب بگذارد هجوم میبردند. پا که در آب میگذاشتی ناگهان تا گردن فرومیرفتی و موج از بالا به ساحل پرتت میکرد و زیر پایت به سمت دریا خالی میشد. سرد بود و گل آلود و خشن. نمیشد بایستی به وقت گذراندن. باید تصمیم میگرفتی. یا پا پس بکشی یا به دلِ دریا بزنی. و وقتی دل به دریا میزدی و پیش میرفتی دیگر فقط تو بودی و دریا.
بعد از چند موج بزرگ و چند بار تقلا و پس زدنت به ساحل، وقتی حس میکرد آمدهای که بمانی و پیش بروی، ناگهان موجهایش نظم و نبض میگرفت و به نفس زدن میافتاد. کم کمک گرم میشد و آرام و خودخواه و عمیق و شفاف در آغوشت میگرفت. دیگر ساعتها را نمیفهمیدی که به عشقبازی و زیر و بالا شدن با موج میگذشت. سوی موجها وسوسهات میکرد به باز پیش رفتن و ساحل و آدمهایش و آن چه مدخل دریا با تو کرده بود در برخورد اول، پشت سر نقطه میشد و گم میشد. تو بودی و آب و آسمان و خلاص. انگار همه چیز در آن ساحل سنگی دست از سر تو برداشته بود و پشتِ خشمِ موجهای ترسناک و خروشان جا مانده بود. آفتاب نیش میزد و آب مرهم میکرد و آن قدر بیخود میشدی که ناگهان میدیدی محو شدهای میان دریا و نفس نمانده برای برگشتن.
ترس اسیر دریا شدن قدرتت میداد به بیوقفه دست و پا زدن به سمت برگشتن به نقطهای که باید پهن میشد و ساحل میشد. موجها زیر بالت را میگرفتند و به پیش پرتت میکردند، انگار ریشخند میکنند ترس و برگشتنت را. انگار به دریا برخورده بود این بیوفایی و تفات میکرد به ساحل. خودت را میدیدی که روی موجها بیامان بازو به آب کوبیدهای و انگار در چشمی به هم زدن این همه راهِ رفته را برگشتهای و خالی شدهای روی قلوه سنگهای ساحل و نای بلند شدن دیگر نداری و دریا باز مشت میکوبد و چنگ و دندان نشان میدهد.
این راه را و این قصه را در چند روز بارها و بارها رفتم و برگشتم. مثل یکی که جفتش را یافته. دریا موجود بیرحم و خطرناکی است که چشم به هم زدنی جان مهمانش را میگیرد. پس باید بیارزد به آب زدن. این ساحل سنگی وحشی از آنها بود که میارزید. از آنها که سخت راه میداد و سخت رها میکرد. ساحل سنگیِ دوست داشتنیِ من چیزی از من را در خود نگه داشت و چیزی در من را به یادم آورد. دیر تن دادن و عمیق دلبستن را. من عاشقِ اخلاقِ سگیِ ساحل سنگی شدم. و عاشق دلِ دریاییِ پشت این خُلق تند و گند.