فرجام

شعر، ترانه و فکرهای مکتوب

Archive for آگوست 2013

تکه‌های پراکنده‌ی یک خانواده

with 2 comments

بدون آن که خبری باشد، بدون آن که حتمن خبر بدی باشد، بدون آن که قراری گذاشته باشیم یا هم را صدا کرده باشیم، ناغافل دیدیم همه‌ی فامیل باز دورِ همیم. از آن روزگاری که روز اول نوروز همه جمع می‌شدیم دورِ بزرگ فامیل همان قدر گذشته که از کودکیِ من پا به میان سالی گذاشته. بزرگ‌های فامیل رفته‌اند و مانده‌ها یا سفر کرده‌ی هر گوشه‌ی دنیایند یا گرفتار و بی‌خبر از هم همین حوالی توی همین مرزِ پرگهر. خیلی‌ها که بودند دیگر نیستند و خیلی‌ها که نبودند یا کوچک‌تر از شمرده شدن بودند، حالا مرد و زنی برومندند.

یکی تعطیلات تابستانی آمده بود وطن، یکی آمده بود زار و زندگی را جمع و جور کند، یکی آمده بود ختم فامیل دوری، یکی … چه فرق می‌کند؟ همه بودند. خواهرکم هم سرزده رسید برای پنج روز که خبر خوشش را با ما قسمت کند و همه آمدند که دور هم باشیم این خوش خبری را و ناغافل دیدیم همه‌ی فامیل باز دورِ همیم. فامیلی که همه‌اش را یادت رفته بود آن قدر که هیچ وقت دیگر دورِ هم جمع نشد.

شد یک مهمانیِ سرخوشانه و پر از بگو بخند و بزن و بکوب و شوخی‌های از یاد رفته و خنده‌های هم را یافته. بزرگ‌ترها به زبان و بی‌زبان شکر می‌گفتند که ماندیم و دیدیم و کوچک‌ترها ذوق می‌کردند که بالاخره دیدیم. انگار کسی دلش نمی‌آمد این شادیِ جاری و مسلم را با ترس شاید دوباره تکرار نشدنش آلوده کند. انگار می‌خواستیم لحظه‌ای را هم از فرصت نابی که می‌توانست و می‌بایست گوشه‌ی همیشه‌ای از روز و روزگارمان باشد هدر ندهیم.

هر چه بود اما این چند ساعتِ مثل خواب رفت و این حقِ جاریِ دریغ شده برای با هم بودنِ آدم‌های هم‌خون و هم‌دل مثل قطره‌ چکید و سرآمد. وقت بدِ خداحافظی بعد تازه پیدا کردنِ هم. یکی باز باید می‌رفت آن سرِ شهر. یکی آن شهر دور. یکی آن سرِ دنیا. این‌جا همه بغض‌شان می‌ترکد. اینجا می‌فهمی همه این آغوش شرقیِ هم‌خون را کم داریم از بودنِ با هم. حتی نوجوانِ سرخوشی که کم و بامزه فارسی را حرف می‌زند. حتی شاید او بیشتر. هم دلت می‌رود برای تک تکِ خداحافظی‌هایت هم دلت می‌ریزد برای کی دوباره این همه را کنار هم دیدن. خداحافظی وقتی نمی‌دانی چقدر طول می‌کشد چیزِ مزخرف‌تری است.

ما، که سهم هم بوده‌ایم از زندگی و خویشی و خوشی، ما که هم را داشتن‌مان قاب شده‌ در چند تصویر منقطع و با فاصله در زندگی، ما که هر دوباره دیدارمان شده بهت از مثل قارچ رشد کردن و مثل خزان برگ ریختن هم، ما، هم را بوسیده‌ایم و به باد سپرده‌ایم تا کی دوباره دیدنِ هم. با امیدِ باز جمع شدن و ترس مبادا از نیشِ خبری شوم. ترس مبادا کمتر شدن. ما تکه‌های پراکنده‌ی یک خانواده‌ایم. یک خانواده که همیشه هم را کم داشته، کم دارد، کم خواهد داشت. ما همه در غربت آغوش هم جا مانده‌ایم. و تلخ این است که این، روایتِ یک ملت است، نه حکایتِ یک فامیل.

Written by فرجام

آگوست 24, 2013 at 9:35 ب.ظ.

نوشته شده در نوشته ها

آب و آتش

leave a comment »

سرم به شیشه‌ی ماشین بود، گیج و آشفته. دلم گرفته بود و آویزان. از سرِ کارِ دور باز می‌آمدم، خسته و کلافه و آتش گرفته. در عالمِ به هم ریخته و دلگیرِ خودم بودم و چشمم به خانه‌های برِ جاده‌ی کمربندی که تند و مات زیر نورِ مورّبِ غروب از قاب شیشه‌ی ماشین به عقب فرار می‌کردند. بین این همه خانه‌ی یک طبقه‌ی مثل هم با آجرهای زمخت و کثیف اما، انگار یکی چند لحظه مکث کرد و ایستاد و نگاه مرا دزدید و کارش را که کرد، دنبال باقیِ خانه‌ها رو به عقب فرار کرد و رفت. و این همه فقط چند ثانیه شد.

از لای در رنگ و رو رفته‌ی چپیده بینِ آجرهای زمخت و زشت، باد دامن بلند رنگارنگی بیرون داد و در که بازتر شد، زنی پیچیده در روسری گلدار همراهِ باد و دامن میانِ در آمد و دنبالش، دخترکی که با یک دست چسبیده بود به دامنی که از قدش بالاتر بود. از این همه فاصله‌ی جاده تا ردیفِ خانه‌ها هم پیدا بود انگار که زن غمگین است و دخترک نگران.

یک دستِ زن به در بود و دستِ آزادش لحظه‌ای تند چرخید و از بالای سر دخترک کاسه‌ای را گرداند و میان هوا ایستاند.ادامه‌ی ایستادنِ کاسه را ردِ آبی پی کرد و کمی پیش‌تر قطره‌های پریشان روی سینه‌ی گرمِ کوچه‌ی خاکی فرو آمدند. چند قدمی جلوتر از آخرین قطره‌های آب، چادرِ سیاهِ خمیده‌ای دنبالِ پیرمردی می‌رفت که اخم کرده بود و بی‌آنکه سر بگرداند چمدانِ سفر را توی دستش می‌کشید.

پیرمرد و پیرزن انگار که آب ریخته‌ی پشت سرشان را ندیدند و نفهمیدند. آبی که انگار آن زنِ غمگین روی آتشِ من ریخت و چند خانه جلوتر، فارغ از همه‌ی آتش‌ها و آشفتگی‌ها سرم به شیشه سنگین شد و خواب رفتم. و این همه، فقط چند ثانیه شد.


 

Written by فرجام

آگوست 17, 2013 at 9:09 ب.ظ.

نوشته شده در نوشته ها

تو که دستت به نوشتن آشناست

with 2 comments

گاهی هم هست آدمی که کارش و جنسش و هویتش نوشتن است انگار می‌خشکد. برای همه‌ی آنها که می‌نویسند پیش می‌آید که گاهی و مدتی نوشتن تنهای‌شان بگذارد. اما گاهی هم هست که آدمی که می‌نویسد، برمی‌گردد و پشت سرش را نگاه می‌کند و ناگهان می‌فهمد راه درازی و زمان زیادی گذشته که دیگر نمی‌نویسد. دیگر نمی‌تواند.

آدمی که نوشتن نفس است برایش، و می‌فهمد نفسش مدت‌هاست که دیگر در نمی‌آید و اگر درمی‌آید نامش نفس نیست و نوشتن نیست، بی‌تاب و نگران می‌گردد دنبال چرای ننوشتن و خوب که گشت و از نفس افتاد، روزی که جایی میبینی‌اش و می‌پرسی چه خبر از نوشتن؟ به گوشه‌ای لمس می‌افتد نگاهش و بی آن که انگار نه تو را نگاه ‌کند نه خودش را، رو به همان گوشه‌ی گنگ و لمس می‌نالد که چیزی نمانده برای نوشتن. همه را نوشته‌ام. دیگر حوصله ندارم… و آن قدرها هوشمندی نمی‌خواهد فهم این که این نالیدن نه صداقت دارد، نه صراحت، نه قدرت. آدمی که از ننوشتن بیمار شده فقط نمی‌خواهد اعتراف کند که دارد می‌میرد.

می‌شود خیال کرد نوشتن از دریچه‌ای آن بالاتر می‌تابد و الهام می‌شود و می‌جوشد و گاهی خشک‌سالی است و یکی از دریچه‌ها بسته است و خلاص! می‌شود هم فهمید نوشتن فن و فرمی دارد که حاصل تمرین و تجربه و تلاش بوده و اگر نویسنده سرش را به دیوار نزند نمی‌خشکد و آن چه این وسط گم می‌شود و کم می‌آید حرفی است برای گفتن و شوری است برای اندیشیدن. آن که نوشتن ترکش کرده اگر زور می‌زند برای نوشتن و در نمی‌آید شاید فقط به این دلیل ساده است که یادش رفته نوشتن نتیجه‌ی ذهنش بوده نه وسیله‌ی دستش. آن که کارش نوشتن بوده شاید جایی خواسته یا ناخواسته خودش نوشتن را دستاویز کرده برای چیزهایی حتمن کم بهاتر از نوشتن. شاید خودش ریشه‌ی نوشتن را خشکانده و نفهمیده.

ننوشتن تب است. عارضه است. درست مثل نوشتن. نه می‌شود به زور دگنک علاجش کرد و نه می‌شود چشم بست بر پرپر زدنش. اگر نوشتن تکراری شده جز این است که یعنی خودت و روزها و روزمره‌هایت در بن بست چرخ می‌زنید؟ اگر حال نوشتن نیست جز این است که یعنی عاشقی‌هایت کند شده و گم شده و سخت شده؟ ننوشتن آخرین هشدار است برای آن که می‌نویسد تا بفهمد در حال از دست رفتن است.

همیشه خیال می‌کنم ما گاهی از این سوی رودخانه‌ی پر آب و خروشانی می‌پریم به عشق رسیدن به نقطه‌ای در ساحل روبرو. کم کم و ناخودآگاه آن قدر درگیر سر و کله زدن با موج‌ و جریان می‌شویم که از یک جایی آب ما را تا دورترها برده و هنوز فقط شنا می‌کنیم و تقلا می‌کنیم. آن قدر جوگیر و خسته می‌شویم و آن قدر دور می‌شویم از جایی که بودیم و جایی که باید می‌رفتیم و چیزی که قرار بود باشیم که مفهوم همه چیز به هم می‌ریزد. و این آن قدر تدریجی و طولانی اتفاق می‌افتد که نه می‌فهمیم و نه باور می‌کنیم. شاید آدم باید گاهی بایستد و نگاه کند و فکر کند به جایی که هست. باید جرات کند به باید و نبایدهایش و راهی که می‌رود و کاری که می‌کند دوباره و از ابتدا فکر کند. باید جرات تغییر را از خودش نگیرد. جرات اعتراف به فرو رفتن و گرفتار شدن و روزمره شدن را. آن که می‌نویسد باید بلد باشد بفهمد عاشقی را گم کرده و بفهمد کی و کجا. باید ریشه‌های گندیده و بندهای نادیده را ببیند و ببرد و بتواند دوباره نفس بکشد.

آدمی که نفسش نوشتن است هیچ وقت نباید فراموش کند هیچ آرامش و داشتن و رسیدنی جای نفس کشیدن را نمی‌گیرد. ننوشتن یعنی که داری دور خودت می‌گردی. ننوشتن یعنی کند شده تیر عاشق بودنت. ننوشتن یعنی راه را گم کرده‌ای و رود تو را برده و مبدا و مقصدت از دستت رفته. یعنی فکر کن و نگاه کن و بفهم که بیهوده دست و پا نزنی برای رسیدن به جایی که دیگر نیست یا جای تو نیست. مگر می‌شود آدمی که می‌داند به کجا می‌رود نشود بنویسد؟ مگر ممکن است آدمی که از پوستش عاشقی بیرون می‌زند نتواند و نخواهد بنویسد؟ اگر نمی‌توانی بنویسی برو گَرد عاشقی‌هایت را بگیر! برو از دور خودت چرخیدن خلاص شو! ننوشتن آخرین نشانه‌ی بلایی است که بر سر خودت می‌آوری دانشمند هوشمند! بنویس! بهتر باش و بنویس!

توضیح واضحات: عنوان نوشته آغاز ترانه‌ی بنویس است از اردلان از ریشه تا همیشه سرفراز

Written by فرجام

آگوست 14, 2013 at 9:34 ب.ظ.

نوشته شده در نوشته ها