فرجام

شعر، ترانه و فکرهای مکتوب

عروسی پدر مادر دار

with 11 comments

این نوشته را انگار کنید قدح اندیشه است. خاطره ای که بیرون می گذارمش از ذهنم تا خرابم نکند. اینجا نوشتنش دلیلش وابسته شدن این اندیشه به شماست که می خوانیدش و پی اش می کنید گاه به گاه. کار عاقلانه و خوبی هم نیست. می تواند شر بشود اگر کسانی بخوانندش. شاید پاکش کنم پس ….

برادرم زنگ می زند. مضطرب و ناآرام خبر می دهد جمعه قرار است برای خواستگاری بروم. بیایید. پیش شرط می کند حرفهایش را زده، کمک نمی خواهد و فقط می خواهد تشریفاتی طی شود و کسی بازی اش را خراب نکند. اضافه بر بداخلاقی همیشه اش است و عجیب نیست. اضطراب کاری که می کند و سنگینی تصمیمش. اضطراب یک رفتار و جمله مخالف، یک نه که همه چیز را مثل دومینو تا مهره اخر می تواند به هم بریزد، اضطراب این که من بخواهم کینه دیرین تازه کنم، خاطرات کتاب آلوچه خانوم را، انتخاب خودم را…

شوخی می کنم و دلگرمش می کنم که سخت نیست. می دانم که با مادر جنگش شروع شده. پیشنهاد یک گفتگو با پدر و مادر را می دهم که اگر لازم است من هم باشم و به راه بیاوریم مادر را. قبول نمی کند و قلبش میان کلمه های تلخش می زند. به شوخی تمامش می کنیم و می گذاریم تا جمعه دیدنمان را…

مادر آشفته تماس می گیرد. پسر دیگری را قرار است ببازد. می نالد از سکه هایی که مهر می کنند. از پسری که اگر باخت از کجا بیاورد. از خودش که آن وقت کاری نمی تواند بکند. اژدهای بیدار شده درونم را مست می کنم و می خوابانم  و سرگرم می کنم تا بتوانم حرف بزنم و از کوره در نروم. همه بلاهایی که سر هم آورده ایم این سالها را یاد می آورم و همه زورم را می زنم بی طرفانه باشد. از کاری که امروز می تواند بکند می گویم. از همراهی. از این که ما هم خواهری داریم  و چنین روزی لابد توقعی. از این که برادر همراهی می خواهد نه حمایت. از این که او هم لابد به اندازه ما نگران زندگیش هست و به فکر خطرات. از این که تند خوییش از نگرانی است . از این که او مثل من جنگجو نیست و چون نیست پیش از جنگ تند خو است. چون از جنگ می ترسد… صدایم کمی بلند می شود: جنگ چیز بدی است مادر من. همه یادمان هست گمانم که چیز بدی است. وقتی جای دیگران وظیفه نمی پذیریم جایشان تصمیم نگیریم مادر من… مادر آرام شده و می گوید کاش همه مثل تو منطقی بودند. خنده و گریه را گم می کنم از این طعنه که پانزده سال دیر گفته می شود…

لباس مرتب پوشیده ام. پلو خوری. مادر ورد قربان صدقه گرفته برایم و می دانم برادر چه می کشد. کشیده ام این تلخی را. می رسیم و می پذیرندمان. زورم را می زنم که فضا و گره های ابرو شکسته شوند که می شوند. پدر شروع می کند: آمده ایم برای سلام و رخصت. برای دو جوان که خودشان می دانند چه می کنند و ما تصمیمشان را محترم می داریم و سعی می کنیم همراه باشیم و و کوتاهی نکنیم در وظیفه مان. و انگار نگاه مرا حس می کند اضافه می کند فرزندانمان دیگر به سنی رسیده اند که درست تصمیم بگیرند… در دلم می گویم و خوشبختانه شما هم ، پدر!

حرف زیادی زده نمی شود. مروری می کنند آنچه می خواهند و می توانند را و زود تمام می شود. می رسند به ریزه خورده های خاله زنکی. که بیاید و چه بیاورد و … برادر را نهیب آرامی می زنم از دامی که می بلعدش چند دقیقه بعد و با پیشنهادی دام را می گذارم در خماری برادرم و همراه فردای زندگیش. می رسیم به مراسم عقد که قرار است در محضر باشد و خیلی خوب است و پسر بزرگ هم همین کار را کرده. پسر بزرگ که همین کار خوب را کرده منم، من که تنها بودم روز امضا، کم سن و ویران و تنها. آن قدر تنها که هنوز هم می لرزم وقتی یادم می آید. می پرسندم که چه می خواهد و چه نمی خواهد عقد محضری. می گویم شاهد. شاهد حتماً بیاورید و بحث می گیرد که پدر می تواند شاهد باشد ؟ یا برادر؟ و من نمی دانم چون نیم ساعتی که تنها می لرزیدم تا کسی بیاید و شاهدم باشد نه پدری بود نه برادری نه مادری. به جرم انتخابی که همدلی برایش می خواستم نه حمایت… بحث تمام می شود و تشکر می کنیم و بیرون می زنیم.

راست بگویم نمی دانم حالم را. مادر می گوید خوب است هر جا که تو هستی بحث در نمی ماند و می توانی پیش ببری. تلخ می شوم و می گویم کاش به درد خودم هم می خوردم و زود پشیمان می شوم و حرف را عوض می کنم. نمی شود بگویم خیالم نیست که ما هم همین را گفتیم. همین را خواستیم. همین را. نمی شود بگویم شاد نیستم از این که پدر و مادر شبیه خودشان هستند این بار. نه شبیه غریبه ها. نمی شود بگویم چه هستم الان. شاید می شد که ما هم به جای این که اسطوره مقاومت و سرسختی بشویم برای کوچکترهایمان، آدمهای معمولی می ماندیم مثل بقیه با حقی مثل بقیه. شاید لازم نبود به خاطر نمی دانم چه، این همه سال عمر وتوان مان برود برای برگشتن به طبقه متوسط، به خانواده، به زندگی به باد نرود. می دانم دل گیرم. اما می دانم از کسی نیست این دلگیری و این خوب است. و می دانم هوا بهتر است و آسمان طوفانی نیست و این هم خوب است. کاش بشود همه این ها را دور ریخت و یاد نکرد. نمی دانم می شود یا نه. عروسی آخرش به کوچه ما هم آمد انگار. یک عروسی پدر مادر دار

Written by فرجام

فوریه 28, 2009 در 6:01 ب.ظ.

نوشته شده در نوشته ها

11 پاسخ

Subscribe to comments with RSS.

  1. آن حرفی که ندارم بزنم به خاطر این است که نمیدانم لرزیدن ،تنها ، کم سن ، چقدر جا میگذارد برای خوشحالی از همراهی ِ دیر رسیده برای سهرابی که خود آدم نیست و یکی دیگر است.اینکه چقدر زور میخواهد که هلش بدهی عقب بغض بعد از لرز را بعد سالها. و اینکه هر آدمی چقدر زور دارد ، مثلآ من
    عروسی مبارک باشه.عروسی همیشه چیز مبارکی ست

    بهاران

    فوریه 28, 2009 at 7:22 ب.ظ.

  2. no comment !

    آلوچه خانوم

    فوریه 28, 2009 at 9:30 ب.ظ.

  3. من دوبار قرباني اين خيرخواهي‌هاي امثال مادرانمان شدم. البته قرباني كه نميشه گفت. زندگيه ديگه! خوب و بدش درهمه و جدا كردني نيست.
    نميدونم شما كار درستي كرديد يا نه… واقعن هيچ ايده اي ندارم. اما Attitude تون بي شك خيلي خوب بوده.

    idea

    مارس 1, 2009 at 4:46 ق.ظ.

  4. ما آدمها موجودات عجیبی هستیم. گریه م گرفت از این ماجرا. میدانم گریه برای مادرت بود که نگران از دست دادن پسرش است. برای پسرهام بود که نگرانشان هستم. نه نگران از دست دادنشان بلکه نگران درستی تصمیماتشان.اما آخر مگر چندوقت میگذرد از زمانی که من و همسرم هم نگران روز خواستگاریمان بودیم؟ نگران مخالفتها و سنگ اندازیها و اشکال تراشیها؟ و چه راحت حالا نگران بچه هامان می شویم.نگران همان چیزهایی که پدر و مادرهامان نگرانش بودند اما مدل نگرانیها کمی مدرنتر شده.
    به پدر و مادر خرده نگیر. نسل آنها با ما خیلی فاصله داشت.هرچند که هرکدوم از این دو نسل خودشو عقل کل میدونست. ما فقط نباید بذاریم بین نسل ما و بچه هامان هم این فاصله بوجود بیاد.

    گیل بانو

    مارس 1, 2009 at 5:41 ق.ظ.

  5. فقط میتونم بگم عروسی تازه مبارک باشه و آرزو کنم که بتونی فراموش کنی گذشته ها رو. هرچند میدونم کار خیلی سختیه.
    حداقل کاش اون حسه تلخ و گزنده یه-کم کمرنگ تر شه برات.
    ——————-
    فرجام: می گن ببخش و فراموش کن. یا فراموش نکن؟ من می گم فراموش کن و بی خیال شو. بقول بهاران که همیشه بهم می گه حرف نحس نزن. راست می گه

    سحر

    مارس 1, 2009 at 7:44 ق.ظ.

  6. من یک کامنت داغ داغ دیروز گذاشته بودم که نیست شده…. خواستم بگم که وقتی اینو خوندم قلبم درد گرفت چون حسش کردم یک جورهایی … امیدوارم که خوشبخت بشوند… البته کامنت دیروزم یک چیز دیگه بود…
    ———————
    فرجام: من اینجا معمولا کامنت پاک نمی کنم. نخ سوزن مال شما رو نیگار جون. تنها چیزی که منظورم نبود این بود که قلب تو درد بگیره اون جا. ببخشید

    sabokvazn

    مارس 1, 2009 at 3:31 ب.ظ.

  7. هر خطی که میخوندم برام جمله های کتابت تداعی میشد و چقدر مغزم و قلبم جمع شد. فقط می تونم دعا کنم که تا آخرش توان اینکه همین طوری که هستی ادامه بدی رو داشته باشی و بیش تر از این اذیت نشی .امیدوارم مبارک باشه .
    در ضمن باید آفرین گفت به آلوچه خانوم هرچی باشه فکر میکنم همه این فشار بیش از تو به اون آمده باشه که حرف بزنه حتی فقط اگه بتونه حرف بزنه.

    بنفشه خاتون

    مارس 2, 2009 at 7:18 ق.ظ.

  8. منم نو کامنت.یعنی کامنت وقتی که دیدمت.

    پریا

    مارس 2, 2009 at 8:57 ق.ظ.

  9. بعضی وقتا دلم می خواد بگم به چه قیمتی آخه.حالا اینکه چیو به چه قیمتی بماند.منی که تا این جا اومدم.اینجایی که حتی گرد پای شما هم نیست.نمی تونم ببخشم.یکی ته دلم شیشکی می بنده.یکی ته دلم دلش خنک می شه اگه بد بیارن.اینا نه ها!اونا رو می گم.و خب یکی هم دلخور می شه از نامردی خودم که نمی تونم از ته ته ته دلم خیر بخوام.شاید باید بیشتر بگذره.حالا ما از همین جا شاد باش به داداش شما و خود شما می گیم.خوشی شما خوشی ما هم هست.

    پریا

    مارس 2, 2009 at 9:02 ق.ظ.

  10. خوشحال باشيد كه جنگيدن شما براي هدفتات باعث شد كه برادر شما در صلح به خواسته اش برسد هميشه اينطوريه كه بچه هاي بزرگ تر مي جنگيند و كوچكتر ها از حاصل اين جنگ در صلح استفاده مي كنند. اما علي رغم اين سختي ها كهمن هم مي دانم چقدر تلخ است من اين جاده صاف كن بودن را دوست دارم آقاي فرجام . حتي اگر بهاي آن اين باشد كه در 10 روز اول محرم هر سال به تلخي همان سال پر فراز و نشيب گريه كنم شايد هيچ احساس تلخي اينقدر در من ماندگار نبوده باشد. چه درد دلي كردم! ولي خوش به حال برادرتان كه برادري مثل شما دارد

    خاتون

    مارس 3, 2009 at 11:03 ق.ظ.

  11. استغفرالله
    خدا دیگر سرنوشت همه آدم ها را قالب می زند از بسکه زیاد شده اند
    وقتی می خواندم انگار با خودم حرف می زنم

    آرش حبیبی

    مارس 16, 2009 at 11:44 ق.ظ.


بیان دیدگاه